پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

مامانه بیچاره

سلام عسلم مادر الان تو در خواب نازی،اونم با هزار زور و زحمت جیگر مامان.یه چند مدتیه که خوابت بهم خورده و شبا خیلی دیر میخوابی و من با یه عالمه کار و چشمایی که از فرط خواب آلودگی قرمزه و داره هم میاد ،باید منتطر بمونم که تو بیای و بهم بگی:ماما جی جی اونوقت من از فرط خوشحالی عین ترقه از جام میپرم و سریع السیر برات شیرت رو آماده میکنم و تو رو میذارم رویه پام،اگه خیلی خوش شانس باشم در حین شیر خوردن میخوابی و اگه روز بد من باشه اونوقت،شیرت رو میخوری و از رویه پام قل میخوری و میگی نهههههههه و به خواهش هایه این مامان بیچاره و خسته و وا مونده که هی التماست میکنم که بخوابی،گوش نمیدی و میگی نهههههههههه و منو با یه دنیا نا امیدی میذاری و میری و...
7 دی 1390

تویه ذهنت چی میگذره؟

سلام پسمر مامان تو داری بزرگ میشی عزیزم.داری کم کم جلویه چشمایه من و بابا رامین قد میکشی و بزرگ میشی. امروز تو مطابق معمول میرفتی و هی دکمه تلویزیون رو میزدی،بابا رامین هم ،هی بهت میگفت نکن پارسا و تو هم با قهقهه و نگاهت که پر بود از شیطنت ،فرار میکردی و می دویدی و سرت رو فرو میکردی تویه بغل من داشتی به چی فکر میکردی؟ به چی فکر میکنی وقتی که دکمه تلویزیون رو میزنی و فرار میکنی؟ عزیزم ،به چی فکر میکنی وقتیکه،دست ما رو میکشی و با خودت میبری تویه اطاقت و ما رو مینشونی و بعد دوتا ماشین میگیری و خودت تنها بازی میکنی و اونا رو به هم میزنی و صداشونو در میاری و سر آخر پرتشون میکنی.؟ به چی فکر میکنی وقتیکه،من...
5 دی 1390

ما اومدیم

سلام جیگرم.سلام عشقم عزیزم ما اومدیم، بالاخره مشکل برطرف شد و من تونستم دوباره بیام و بنویسم.از تو و برایه تو عزیزکوچولویه مامانی عزیزم اینروزا اتفاقایه زیادی افتاد.اتفاقایه خوب که همه رو شاد کرد و اتفاقایه بد که قلب همه رو  آزرد عزیزم،اینروزا تو کارایه جالب زیادی میکنی. یه روز که منو تو داشتیم قدم میزدیم،یه آقایه پیر با یه کمر خمیده،جلوتر از ما داشت راه میرفت،تو مدام ازم میپرسیدی،ای شیه؟ و من بهت جواب میدادم.تا متوجه شدم هر چی که میگم تو قانع نمیشی و دوباره تکرار میکنی،نگات که کردم ،متوجه شدم ،منظورت همون آقایه پیر مرده،و بهت گفتم :پسرم،اون آقا پیرمرده. و همون شد ،از همون موقع تو هرجا میرفتی دستتو میذاشتی پشتت و کمرتو خم ...
4 دی 1390

بابا رامین

سلام پسرم،سلام کوچولویه من،سلام عزیز دلم امروز بابا رامین اعتراض کرد و گفت: پس چرا از من هیچی نمینویسی؟چرا نمینویسی که بابات میره کار میکنه و خسته و کوفته میاد خونه. منم گفتم :آخه بابا رامین ،از پارسا  باید بنویسم تا وقتی بزرگ شد اینو بخونه گفت :نه باید از منم بتویسی. (البته همه اینا رو به شوخی گفت و با خنده) خب عزیزم،بابا رامین خیلی کار میکنه،این هفته هم شب کار بوده،هرچند شبا اونجا میخوابیده و وقتی صبح میاد کلی آه و ناله میکنه که اصلا نخوابیده،ولی من میدونم که خوابیده و داره بهمون کلک میزنه.بابا رامینه دیگه ولی دوست داشتنی و مهربونه. اینم از این،برایه دل بابا رامین جون.خب پسرم ،برم که کلی کار دارم.دوستت دارم ...
23 بهمن 1389